رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۰
گشت و گذاری فراموش نشدنی در بازار وکیل و سرای موشیر
حدس می‌زنم برای عید دیدنی آمده بودند وگرنه دلیلی نداشت این وقت سال سر و کله‌شان توی کوچه‌ی ما پیدا شود شاید هم پیشقراولانی بودند که قبل از حمله‌ی بزرگ برای شناسایی شهر فرستاده شده‌اند. علت آمدن‌شان هرچه باشد مهم نیست، مهم آن است که حالا اینجا هستند، همین نزدیکی، کنار گوش‌مان... قبلاً بارها و بارها از جلوی آن ساختمان رد شده بودم، ظاهرش اصلاً جلب توجه نمی‌کرد، زشت بود و مثل تمام ساختمان‌های نوساز- بدساز شهرمان عادی بود تا دیشب که پیاده از برابرش می‌گذشتم و در تاریکی و سکوت وهمناک کوچه تلالو خیره کننده‌ی چهار سفینه‌ی فضایی را از پشت پنجره‌های آن دیدم... پرده‌ها را نیاویخته بودند و همین اشتباه باعث شد که به این راز پی ببرم. البته من هم مثل شما معتقدم پارک کردن بشقاب پرنده در اتاق پذیرایی کار بسیار احمقانه‌ای است که در شأن مریخی‌های باهوش نیست، مخصوصاً وقتی که خیابان خلوت است و جای پارک فراوان اما حتماً دلیل خوبی برای این کار داشتند، شاید بشقاب‌شان قفل فرمان و دزدگیر نداشت یا شاید نمی‌خواستند با پارک چهار بشقاب پرنده در خیابان راه را بند بیاورند... منظره‌ی باشکوه و ترسناکی بود، باشکوه‌تر
عصرها تنهايی سينما چهار ميبينم و برای خودم فرهيخته بازی در می آورم شبها ولی خوابم..پسته های توی آجيل را جدا ميکنم و فيلمهای بکش بکش ميبينم. دارم پوست می اندازم.
با همه شرط ميبنديم دور دنيا را 8 روزه بگرديم 4 روز بعد تر به آن طرف دنيا ميرسيم يک مزرعه کوچک ميخريم و برای روزهای پيری هی بچه درست ميکنيم --- اين طرف دنيا مادرت کور ميشود، مادرم راهبه، پدرت ديوانه، پدرم سياه مست ــــ ما تولد هشتمين دخترمان را جشن ميگيريم
سفری کوتاه پر از لذت
جدا" یادم رفته بود تاب بازی چه حالی میده یادش بخیر.
آخرین شنبه سال هم که باشی باز هم شنبه ای خواب آلود و کم رنگ و "حالا کو تا آخر هفته" مثل تمام خواهر، برادرهایت ------------------------------------------------------------- ميخوام درک کنی که کدورتهای بينمون هيچ ربطی به سال نو و اين چيزا نداره! اصلا کدورتی که بخواد يا عوض شدن يه سال از بين بره کدورت نيست يه جور محبته! ضمنا قهر قهر تا هر وقت من بگم..منتم نکش منت کش! اینم آخرین عکس ثبت شده و باقی مانده و قابل نمایش سال 1388 راست به چپ وحید - امید - من - امیر (پشت دوربین در حال ثبت خاطرات)
الکل را کشف کرده اند برای پر رنگ کردن تصاوير و برداشتن مرز بين خواب و بيداری طوری که مرده های کم حرف و زنده های مونث فاميل و ساختمانهايی که برای پايين افتادن و بيدار شدن ساخته اند راحت تر دور و اطراف خانه بچرخند بلکه زودتر خوابت ببرد و هيچوقت يادت نيايد همه 400-300 فيلم دنيا را سه چهار نفر هول هولکی ساخته اند برای من و تو تا کمی بيشتر حرف برای گفتن داشته باشيم،آنقدر که لابلايشان بشود حاليت کرد اصل قضيه از چه قرار است.اصلا الکلی و پرحرف و خرفت هم شده ام که شده ام .تو انگار کن رفته ام مسافرت،حالا حالا ها هم برنميگردم امضا: تو
دو روز بعد از اينکه --- من بپرسم: يادت هست آنوقت ها شماره ها 4 رقمی بود و تو سر تکان بدهی که:اوهوم بعد فکر کنی باز قرصهای فراموشيت را فراموش کرده ای يا حافظه من مثل اسب است --- تو ميميری و من يادم ميرود خاکت کنم
اولين فيلم بلند من چيزی ميشود تحت عنوان: 3+/- 14 Fahrenheit که احتمالا برداشتی آزاد خواهد بود از کتابی از خودم با نام: چه کسی ماژيک قرمز من را از کنار تقويم ديواری برداشت؟
آقایان، آقایان حالا که دور و برمان کمی خلوت شده بگذارید اعتراف کنم هیچکس توی بچگی ما پیدا نشد ملتفتمان کند کار نیمه وقت و دوست دختر تمام وقت و تحصیل وقت و بی وقت آدم را اینقدر نرم میکند. حیف آن همه تقلا که برای سفت شدن کردیم
ن اگر وقت شناس بودم يک بار که طبقه دوم قرار گذاشته بوديم زودتر ميرسيدم ميديدم چطور سر و کله ات ـ‌ به معنی واقعيش ـ از پايين پله برقي،آرام، پيدا ميشود دو زاريم ميافتاد چه ترسناک است سر و کله آدم جديد توی زندگی يکی پيدا شدن فرار ميکردم و کسی نبود برای ده دقيقه دير و زود از زندگی سيرش کنی
اينجا خيلی دور است آنقدر دور که وقتی کسی میپرسد: کجا؟ ميتوانی بند کفشهايت را يک دور بيشتر دور پاهايت بپيچی و بگويی: شهر ---- هر از گاهی ميرويم بيمارستان يک ماسک و روپوش ميکنند تنمان که يا ما يا اتاق استريل بماند ديگر مطمئن شده ام اين روپوش پرستارهاست که تا جوانند اينقدر خواستنيشان ميکند و وقتی ديگر حسابی کم خون شدند سينه هايشان را تغيير سايز ميدهد ---- اينجا سخت لبخند ميزنند، بيش از حد به چيزهای ثابت،خيره ميشوند و مثل آب خوردن روابط عجيب فاميلی درست ميکنند چند تا مدرک افتخاری که بگيری کم کم دستت می آيد آدمها اينجا يا بومی‌اند يا آقای مهندس ---- جسارت نشود به خودم و خودت ولی خيلی دور شده ام پ.ن: قند را از عمد کم خريده ام که تا فردا پس فردا تمام شود
طبق يک افسانه قديمی که شايد روزی برای نوه ام بسازم اگر جمعيت زمين حتی برای يک لحظه عددی زوج شود هيچ انسانی به دنيا نخواهد آمد، توليد مثل نخواهد کرد و نخواهد مرد پ.ن:طبق افسانه ديگری که روزی پدربزرگم برايم ساخت سالها قبل،تولد پدر پدربزرگم تنها چند صدم ثانيه مانده به تمام شدن کار، باعث شد افسانه من هنوز فقط يک افسانه باشد
من کمی عقب افتاده ام مثلا 30 سال بايد بگذرد تا بفهمم نبايد مهمترين اتفاق زندگی يکی بدبخت تر از خودم بشوم نه به دردسرش می ارزد نه به نفرينهايی که پشت سر آدم ميماند
به نظرم اين "زندگي دكمه بازگشت ندارد ." بهترين دليل بود براي دوربين نخريدن شايد هم مشكل از من و دوست موزيسينم بود كه ميخواستيم خاطرات را همانطور كه خودمان دوست داريم به ياد بياوريم
در ذهن نه چندان پيچيده من جايزه ماندگارترين تبليغ تلويزيونی ميرسد به: بخاريهای گازسوز نيک کالا و آن آقای با فرهنگ عينکی و فنجان چايش
دو دسته اند اينهايی که چيزی برای از دست دادن ندارند از دسته اول بايد ترسيد بعد رفت کنار آدمهای دسته دوم  بدون بحث سر اينکه اينجا نه و آنجا يواشتر و اينها دراز کشيد
بايد بروم يکی از اين بعد از صدای بوق پيغام بگذاريد ها بخرم. چقدر لذت بخش است شنيدن پيغامهايی که بعد از صدای بوق گذاشته شده اند وقتی بند کفشهايت را باز ميکنی و توی يخچال دنبال چيزی برای خوردن ميگردی مثل اينهايی که خيلی مشغله دارند يا مشقلِح حتی
اين آفتاب فارس شده يک practical orkut فيلتر نشده حاج حسين هم که انگار يک شب معجزه نکند خوابش نميبرد من سيگار به دست  با شاگرد اول کلاس چهارم دبستانمان با ريشهای مرتب و موهای شانه شده و پالتوی خاکستری  انگار بخواهد بفهماندم که چقدر بی قيد شده ای و اينکه لای اين همه در و داف هم اگر بخواهم معجزه ميکنم به اين کلفتی
ديشب پدربزرگ فقيدم آمده با هزار جور ادا اطوار حاليم کند که:تو بی قيد شده ای؟ تو به قبر من خنديده ای که بی قيد شده ای تويی که هنوز ميترساندت هر رابطه فکری و جنسی و شغلی و عاطفی با اينهايی که  آينده شان را نميتوانند با دقت بيشتر از 10/7 ببينند
جمع و جور کنم بروم جايی که زندگی را شديدتر می‌خواهند جايی که کاندوم فروش ها قاچاقچی باشند و دلال های ادويه،اعدامی زبان آتش گرفته ام را بکشم سر تا پای يکی از اين سياه سوخته ها ببينم کدام داغتر است،بعد به خودم بيايم ببينم دور و برم پر بچه اژدها شده
با شيشه آب و آخرين ليوان دسته داری که مانده کوتاهترين آبشار دنيا را ميسازم، گردنم را هم کج ميکنم از آن بالا آنقدر زل ميزنم به ته دره که چشمم سياهی ميرود پايم ليز ميخورد و از بالای آبشار پرت ميشوم. سرم ميخورد يه ته ليوان و ميميرم پ.ن:اين سردرد نصفه شبها امانم را بريده
دخترها را _ همه دخترها را _ بايد در نوزده سالگي _ و نه زودتر و ديرتر _ فريب داد و جهاني ساخت از مادرهاي تنهاي بيست و پنج ساله بعد نشست سر فرصت معني لذت را توي تمام فرهنگ لغت ها با ذغال قرمز كرد پ.ن: و دنيايی ساخت که حتی از مال Huxley نحيف هم قشنگ تر باشد
ـــ نميتونم اون لحظه رو توصيف کنم.تا لبم بهش خورد آتيش گرفتم.حرارتش از لبم توی تمام بدنم پخش شد...لبم بی حس شده بود ولی بازم داغیشو حس میکردم..اون لحظه واقعا... ـــ حالا يه بار يادم رفت تو چاييت آب سرد بريزم...بچه ننه!
داشتم نوشته های روی ديوار ایسنگاه اتوبوسو ميخوندم یکی ریز نوشته بود: روی هر سينه سری گريه کند وقت وداع سر ما وقت وداع تکيه به ديوار گريست... دلم براش سوخت!
ــ عزيزم تو تازگيا يه کم چاق به نظر ميرسی٬يه کم به فکر من و خودت... ــ نگو که باز يادت رفته.. ــ که چی !؟ ــ که من 6 ماهه حامله ام!
ــ مامان تروخدا نزن٬قول ميدم ديگه حواسمو جمع کنم ديگه 20 ميگيرم همش... ــ احمق من هر کاری ميکنم به خاطر خودته٬ بيشعور صابونو با سين مينويسن...؟ (23 سال بعد) ــ قول میدم دیگه تو کار زنت دخالت نکنم٬چرا میخوای آخر عمری آوارم کنی..!؟ ــمادر جون من هر کاری ميکنم به خاطر خودته٬اونجا هم بهت بهتر ميرسن هم يه عالمه همدم داری٬ولی آخه مادر من مدل لباس افسانه به شما چه ربطی داشت..؟
يادتونه کلاس اول يه سری عدد ميدادن که زيرش نقطه بود بعد اينارو که به هم وصل ميکردی يهو یه هواپيما درست ميشد!؟ عجب حالی ميداد..!
بچه که بودم ــ بابا چرا پشت اين کاميونا بعضی وقتا ميچرخه بعضی وقتا نه!؟ ــ عزیزم٬ اينا وقتی خوشحالن پشتشون ميچرخه! چه بابای باحالی...

Partner

ـــ من هنوز دلایل شما برای عروسی با خودمو نشنیدم... ـــ اوم...من اصلا به زیبایی اهمیت نمیدم...!!این مهمترین دلیلی بود که... ـــ گمشو بيرون پسره احمق!